19 ماهگی ...
سلام به پسر ماهم که این روزا به قدری شیرین شده که با دیدن قد و بالاش و اداهاش روزی هزار بار میمیرمو زنده میشم. ماه رمضون امسال توفیق داشتم با اینکه به شما شیر میدادم روزه هامو بگیرم سخت بود مخصوصاً از ظهر به بعد کلاً بی حال میشدم و دراز کش و شمام مدام شیر میخواستی و منم دریغ نمیکردم آخه مگه حریفت میشم سحرا بعضی وقتا با ما بیدار میشدیو میشستی رو پای بابایی با هم سحری میخوردیم از وقتی راه افتادی یعنی از 10 ماهگیت متوجه شدیم از تاریکی یکم میترسی هر جا باشی در هر حالتی باشی اگه چراغ خاموش بشه بدو میای سر جات میخوابی حالا اگه یه نور حتی کمش مثلاً از زیر درم بتابه جذبش میشی به خاطر همین بود که سحرا بیدار میشدی ، اینطوریه که بابایی بت م...